سر از دامان ابری شهر
برگرفته است
زنی که آن سو میان ملافه ها
پلک باران گرفته اش را
باز می کند

زنده یاد نازنین نظام شهیدی

 

نازنين!

پيشانی ام بوسه ات را به خواب ديد

تعبيرش همين صدايی ست که از تو بالا گرفته است

و تحريرش

پرده های هميشه کشيده ی گوش های سنگين را می لرزاند

پاراوانها را باز کن

من قدر مطلق اين جهان را دوست ندارم

در بهاری که اتفاق معطر هر سال است

مفهوم اين پنجره ی نور نديده چيست؟

**********

همه جا گفتم

بايد تو را دزديده باشند

بايد همه ات را

همه ی همه ات را

وقتی سرايت عشق بودی

در جهان پر از حرفی که عفونت واژه هايش مسريست

چگونه فکر نکردی اينجا برای گم شدن تو جا نيست

و روشنی اين خانه شايد

به غرور کوچه ی تاريک بر بخورد

**********

نازنين!

کلمات ساده چه ساده می ميرند

وقتی بايد ميلاد نامبارک اينهمه جسد را تبريک بگويی

وقتی پيشکشی به همه ی رنج های جهانی

و بهار همان مهلتی ست

که روزگار به تو تعارفش نکرد

اين باران به احترام چه کسی ايستاده است؟

جايی که هيچ زبانی

برای گفتن دروغ های قشنگ

بند نمی آيد

 

پاییز ۸۵

 

 

 

هميشه از پشت درها به ديوارم تکيه می زنند

امروز دوباره از بازتاب تو در آينه چيزی...........

مثل هميشه

صدای سکوتم را بلندتر می کنم

من پايان خوب قصه ها را دوست دارم

سازهای ناموافق و حنجره های خاک خورده را

ونداشته هايی که همه چيز است

وداشته هايی که هيچ چيزش به ما شبيه نبود

خيالم تخت است از دوام تو

پس اينجا حرف می زنم

بی آنکه کسی بفهمد با کی؟

رنگ نگاهم به رنگ نگاهت می خورد

پس به موازات من کمی متمايل به من...............

دوباره چرخی بزن

تا تمامت را مرور کنم

کسی را برای خواندن تو خبر نخواهم کرد

وتو آنگونه ای

که امکان هيچ نظری وجود ندارد

 

 

نه وعده های زمين را

نه وعده های زمان را

خون اين جنين نا بارور

بر ديواره های زهدان ناباور خاک ماسيده

انسان نخ نما.....

اوراد مقدس

کاری برای رفع اضطرابش نکرد

کسی به تحليل های وحشی او

سر سپرده نشد

اما آدم ها از بيداری بيزارند

آدم ها کسریِ خواب دارند

از فکر اين هفته های موهوم

حقيقتی بيرون نمی زند

هيچ کس در عصر پارينه سنگی

انفجار هسته ای را جدی نگرفت

و هيچ کس در عصر هسته ای

بازگشت به پارينه سنگی را باور نکرد

هيچ فسيلی هرگز به فکر جاودانگی نبود

و موميايی ها هنوز

به فکر فنا ناپذيری انسانند

انسان نخ نما

قرن هاست که قهوه اش را سر وقت می خورد

و برای عصرانه ی مختصرش

پذيرای همسايه هاست

اما شام مفصلش را

در جوار فعل های مجهول صرف می کند

او در حال صرف يک ملت است

اين ها علائم حياتند

مرغ پوست کشيده ای که پيش از طلوع

برای درک بهتر من از حقوق بشر سر بريده می شود

و سطل آشغال هايی که رأس ساعت نه

هم زمان با پخش سر خط خبر ها پر می شوند

نوش جان گربه های ولگرد

هر آن چه که تو را از فکر کردن به عشق

محروم کرد.

من طلسم ديرپای تو را می شکنم

نه تیغ به رگ می کشم

نه به پرتاب خودم

از دره های فرحزاد فکر می کنم

وقتی سيلاب دره ها را پر کند

تو شهر آب گرفته ای

و من بالا رفتن از درخت ها را

از کودکی آموخته ام .

 

بوی عطر تو در ته ذهنم

حس آن خنده های کش دارت

توی روح تو مست می چرخم

توی آن روح بی کس و کارت

 من و تو روبروی همدیگر

از مرور تو باز رم کردم

از مرور خودم و تو در هم

آخرش شاخ ها در آوردم

 حال من پر نشاط تر می شد

از دو همزاد در هم افتاده

از حضوری که گوشه ی مبلم

بی سر و پا و دست لم داده

 هم خماری و نشئگی در من

بسکه هستی و ناپدیدی تو

بسکه می بینم و نمی بینم

یک خود آزاری جدیدی تو

رگ خوابم, بگیر طغیان کرد

شور خون مرا بچش در خود

از خودت در نیاور این خون را

بی مهابا مرا بکِش در خود

 توی روح تو مست می چرخم

که برای دلم هُبَل باشی

که برقصانی ام به بی رحمی

که بلرزانی ام , گسل باشی

 که بترسانی ام از این بازی

عشق, گنج, مار و خال و خطش

در تقاطع مرا صدا بزنی

مرگ , زندگی و من وسطش

 باز سرگیجه ی تو را دارم

از جنون سر در آوری ای کاش

با شب شرم و زهد درگیرم

بافقی را بخوان و وحشی باش

 بوی عطر تو در ته ذهنم

در میان توهم و گیجی

تا بگیرم جنون ادواری

تا بمیرم به مرگ تدریجی

از افق تو

به آسمان نزديکترم

ترانه ای ساخته ام

در قطعه ی آرامگاهی دور

اما تو از همه ی پرده ها خارجی

گام به گام

به سکوت اساطيری تو

نزديک می شوم

قرنهاست

به اين لمس عاشق عادت دارم

به خاطر خواهی صدايی

از دور دست

تو پنهان شدی

تا جستجوی من

هزاران سال قبل همين دورو بر هاست

از بودا تا خدا

بغلت می کنم

با دو بيتی های بابا طاهر

چرخ می خوری

می زنی

می شکنی

می ريزم

با صدای نی مولوی از قرن هفتم

برقص

به ضرباهنگ شکايت جدايی ها برقص

امروز شاعرم

در بی وزنی قافيه ی چشم های تو

 

اينبار فقط به من گوش کن

مثل وقتی که کوچکی هايت

در بزرگی های کس ديگری گم می شد

تو هميشه راه به جايی داشتی

که من از آن می گذشتم

افق سرد

نفست را بريد و گذاشت توی سينه ی من

که به جای تو کشيده شوم

تا آخر اين خفگی کبود

همه کفشها پشت پايت را زدند

و بی پای تو از من برگشتند

من هم از افق سرد

و تيتر های درشتی که پاورقی ديروز بودند

مشروح جهان

در ساعت هفت مچاله می شود

و کسالت مشروع

خط مرز لب ها را

وقت برگشت به خانه کمرنگ می کند

نفست که به شماره بی افتد

رسانه های سر به زير تر از من

مرگت را زنده زنده پخش می کنند

اينبار فقط به من گوش کن

سفينه ها شهادت دادند

زمين کوچکتر از آن است که به خاطرش گريه کنی

من هميشه با عصای کور خودم رقصيده ام

و اخبار

هميشه از من به تو دروغ گفته است

 

 

امروز صبح

بر آینه از آه من بخاری ننشست.

.....................

آینه مرده است.

این شعر بر می گردد به ۵ سال قبل دوباره توی وبلاگ می زنم به احترام آزاده رضایی

 

سکوت ممتد راه و دريچه ی ممنوع

دوباره لذت بيراهه های نامشروع

تمام رنج اساطيری زمين در من

تمام حادثه های ورای آسودن

تو و صدای تلاقی شيشه ها و تگرگ

تو و تمايل همخوابگی با مرگ

به شب رسيدی و او در کمال خونسردی

شنيدم از سر آن کوچه گريه می کردی

:که باز آمدی و قصه هايی از سر نو

تو را به خدا از هوای ذهن من گم شو

من از حلول گناهی به تو نيازم شد

خيال خاطره های تو در نمازم شد

کنار آنچه گذشته گذشته ی بيمار

کنار عشق تو و آن سکون نکبت بار

که من بريدم از آن خواهشی که جز تن نيست

نفس نفس زدم از لذتی که با من نيست

به قدر هر چه نبودی کنار من مُردم

تمام فاصله های تو را زمين خوردم

و هر چه قسم خوردی از دلم وا رفت

وعصمت و ناموس عشق را بالا رفت

کجای اين شب تيره نگاه من در آن

قبای ژنده ی نيما کنارم آويزان

هميشه در پی حس تو در به در بودم

اگر چه مشترک مورد نظر بودم

هميشه بين من و تو خيال دوری بود

وسال ها همگی سال های نوری بود

بيا و بگذر از آن لمس های معنی دار

برو به جان عزيزت هوای تازه بيار

هوای تازه ای از تو که خواهشم می شد

دوباره طرز سلامی که چندشم می شد

که تا ورای هر چه تحجر دل مرا می برد

و حالم از همه ی لمس ها به هم می خورد

برو که اوج نگاهت به سوی پستی بود

شبيه حس تهوع کنار مستی بود

شبیه حس تهوع چگونه باورت بکنند؟

تو زنده ای و جسد خاک بر سرت بکنند

 

 سکوت خلوتم از اشک های تو تر شد

تو گذشتی و تکرارها مکرر شد

تویی که تازه هوای دل رمیده شدی

و حیف ای غزل تازه ام قصیده شدی

تفالی زدم و باز دست رد آمد

بيا کناره بگير استخاره بد آمد

 

 

او در به در در پشت در می گشت تا شب

دنبال ردی بی ثمر می گشت تا شب

گويا خودش را اين سو و آن سو كشيده

گويا تمام راه ها را بو كشيده

دنبال خوشحالی به تاراج برده

ته مانده های آتشی در باد مرده

ته مانده های يك دل گرم و صبور است

زير لگدهای كسی در پای گور است

می گفت شق و رق نشسته خوب و شادند

گويا  عصای دست او را قورت دادند

ديدی تعفن را به نام عشق خواندی؟

با اين كثافتها به نام عشق ماندی؟

از های های من خبر دارند شايد

امشب مسكن ها اثر دارند شايد

آنشب كه گفتی مي روم در بطن آتش

كافور می پاشم به رويم چون سياوش

آنشب كه در يك لحظه غفلت ليز خوردی

ليوانی از محلول را يك ريز خوردی...........

 

لحن عجيب غم خبر از داغ مي داد

موج كلامش بوی استفراغ مي داد

مسموم اين احوال بی حالی ست امشب

قوطی اگزازپام او خاليست امشب

او در به در در پشت در می گشت ديدی؟

دنبال ردی بی ثمر مي گشت ديدی؟

درد دل من جزء سر خط خبر نيست

شرح خبرهای حقيقی مختصر نيست

آن های و هويی كه درونم موج می زد

آن ننگ تاريخی كه دم از اوج می زد

اي وای از سوزی كه تعبيرش نكردند

آن چه خبر كردند و تفسيرش نكردند

 

در پرده ی صدها هزاران حرف مفتم

گفتند از دل هم بگو اما نگفتم

افسانه ی شيرين اين دلبستگی ها

سر گرمی خوبی است نقد هرزگی ها

سرگرمی خوبی است عهد ناب بستن

با ژست مظلومانه ای آن را شكستن

اين ساعت هفت است و راس چای خوردن

اين ساعت خوشبختی از خنده مرد ن

در چشم مجری زل زدن خاموش گفتن

مشروح اخبار تو را در گوش گفتن

كی واژه های عاشقی را جفت مي كرد؟

 دلدادگی را جفت حرف مفت می كرد ؟

در يك نقاب مشتعل از عشق پيچيد

پشت دو رنگی ها به ريش عشق خنديد

با آينه هم راز دل گفتن گناه است

مشروح درد كهنه گفتن اشتباه است

آن نور كم سوی پس ديوار من كو؟

آن عكس های سرد سه درچار من كو؟

كی همدمی می كرد با اين كوبش سرد؟

پشت صدايم استراق سمع مي كرد

من با خودم بودم صدايم را شنيديد

اين بود تفسير خبر هايی كه ديديد