« کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانی ِ ستم گری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد ــ
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم. » (۱)
«نگاه مبهم این شهر، با من
غم تو نه، غم این شهر با من
دل گنجشکها با تو دوبیتی!
هزاران آدم این شهر، با من»(۲)
گنجشک ها این روزها سر درگم و مردد بین ماندن و رفتن - هوای آکنده از گازهای سمی شهر ـ درختان برگ ریز فصل خزان ـ هیاهوی غول های مکانیکی جاده ها ـ دیگر آشیانه امنی نیست برای لحظه ای استراحت... در این میان دوست خوبمان سید حبیب نظاری آشیانه ای ساخته است در دریاچه ی قو که در آن با دو بیتی هایش گنجشک ها لحظه ای آرام می گیرند.
شاید شعر
- دیوانگی است
کودکی است
بلاهت است
قاصدکی فصل خزان را جشن بگیرد
اما باید سیاووش بود
باید دل به آتش زد
تفاوت است میان های های
و هوی هوی
هر چند های وهوی را بهم درآمیزند
هرچند هیا هوی تازه ای بسازند از قلب های های
باید قاصدک بود
و در میان این همه رنگ
و در میان این همه چیزهای رنگارنگ
درمیان آنهایی که رنگ عوض کرده اند
دل به آتش زد
باید مهرگان را جشن گرفت
باید شادی را تکرار کرد
آن کس که از آتش سر بلند می آید
سیاووش است
و روی سیاه می ماند برای رنگ هایی
که از هرم آتش زغال می شوند.
بلاهت است .
برای قاصدک اگر به رنگ ها دل ببازد. قاصدک
برای اینکه حالت خوب باشد بهتراست یک رفیق دکتر داشته باشی و همیشه به او سر بزنی به خصوص اگر دکتر شما دندانپزشک شوخی باشد ((چونکه دندان آئینه سلامت بدن است)) این یکی که گفتم خیلی نادر است. حالا اگر اهل شعر وشاعری و غزل ناب هم باشی و دکتر نیز در این زمینه کم نیاورد دیگرمی شود آخرش .... البته این چیز هایی که گفتم درحدیک رویا است آن هم یک رویای شیرین .
امیدوارم از این رویا لذت ببرید.
شعر برای خودش حکمی دارد که می تواند خود را از این همه روزمرگی نجات دهد به گذشته تکیه کند و حرف جدید بزند در قالب ایروتیک باشد ولی مبلغ عرفان گردد - مدرن باشد ولی سنت را رواج دهد - پست مدرن باشد اما تکراری به هر حال تنها شعر مثل شعر است. مثل این رباعی از من
با بوسه ای از لبش گرفتار شدم
با بوسه ی دیگری گنهـــکار شدم
از حلقه دست هــــای او فهمیدم
منصور نگشته بـــر سـر دار شدم
قاصدک
اما عزیزانی که ترانه دوست دارندمی توانندیک ترانه از من را در سایت انجمن ادبی حکیم فردوسی بخوانند.
«صدای خش خش پیچیده در گوش زمان فریاد می دارد
خزان آرام در راه است
...
اگر چه زیرپا له می شود این زرد و نارنجی
تمام برگهای ما
...
اگرچه می توان فهمید زمستان نیز در راه است
و حتی
می توان فهمید که تابستان آینده
چگونه ای میوه ای دارد...
...
ولی بسیار خوشحالم
برای ما شدن از رنگ بگذشتیم
...» (۳) قاصدک
به یاد آن روزها
تو می دونی گردان بره خط گروهان برگرده یعنی چی ؟تومی دونی گروهان بره خط دسته برگرده یعنی چی؟تو میدونی دسته بره خط نفر برگرده یعنی چی؟(حاج کاظم - فیلم آژانس شیشه ای)
منبع دیالوگ های ماندگار سینمای ایران
پی نوشت اول:
۱- آیدا در آینه احمد شاملو
۲- سید حبیب نظاری وبلاگ دریاچه ی قو
۳- قسمتی از شعر پائیز از خودم در کتاب چاپ نشده (سیب + آفتابگردان= باران)
پی نوشت دوم : یاد مهرگان ۸۹ بخیر
قلم بر زر بخش دوم
در بخش نخست تلاش کردم تا عنوان کتاب «شهرباران» را با عنایت به اشعارومحتویات کتاب بررسی کرده ومطالبی راکه نیاز به بزرگنمایی و تاکیدداشت مورد توجه بیشتری قراردهم .
و امادر ادامه مطلب درقدم سوم سعی دارم تا فرم اشعار(قالب)را با دقت بیشتری زیر ذره بین گذاشته ونکات جالب آن را پررنگتر کنم، امیدکه مورد استفاده قرار گیرد.
امروز دوست خوبم همایون احمدوند در انجمن غزلی راخواند با مطلع
بازی برای ماندن یعنی که رنگ بازی
دنیای رنگ بازی آن روی جنگ بازی
بازی دوستانه ، بین دو تن برابر
آهو پلنگ بازی ،ماهی نهنگ بازی
برای لذت دوباره از غزلش به عصر شعر مراجعه کردم، امیدوارم شما هم لذت ببرید.
(این هم یک خبر خوب برای آنها که میخواهند نقد شوند ونقد کنند)
روح الله طالب نیا از دوستان انجمن فراهنگ وبلاگی را باعنوان شاعر مهمان جهت نقد شعر
طراحی نموده است.
اینکه همه چیز از شعر مهمتر است چیز تازهای نیست، جالبتر اینکه همه هروقت میخواهند حجتی بر حرفشان بیاورند از قدرت شعر و ادبیات استفاده میکنند. و آنگاه که بخواهند برای «بچههای شهرداری» کلاس کامپیوتر بگذارند انجمن ادبی را تعطیل میکنند (جل الخالق).
آدرس جدید محل برگزاری انجمن اد بی حکیم فردوسی :
رباط کریم – خیابان میوه وتره بار –بعداز خیابان جهاد- مدرسه بزرگمهر
حالا مطمئنم ازاینکه بگویم یک جرعه از«تاک» با همهٔ نقصهایش
خستگی رااز تن من و شما عزیزان دور خواهد کرد.
تاک
درخت من
درخت مو
به تن کرده لباس نو
به زیر آفتاب و سایه ایوان
تمام برگ هایش را
چو تاب زلف معشوقی
پریشان کرده و از تن
به دار
داربست کهنه ی دیوار آویزان،
گره کرده تمام دستهایش
به دور
هر چه دست آویز
مثال کودکی ترسان
و می لرزد
تمام دست و پایش
چون تن لرزان یک مادر
شبیه نبض بیماری
که آرامیده در بستر،
می لرزد
ومی لرزد
به لمس بوسه ای از باد
بسان برده ای رقصان،
چنان در خویش گم گشته
چنان گستاخ می پیچد
ومحکم می کند خود را
که گویی تا خود خورشید
آری،
تا خودخورشید راهی نیست
و باد آهسته در گوشش
نوازش می کند
هو هو
زمستان نیزدر راه است .
و او یک بار دیگر، تا خود دیوار می لرزد
و محکمتر به دور هرچه هست ونیست
می پیچد،
سرش را در مسیر آفتاب تازه می گیرد
وخون زندگی از نو
درون شاخه هایش تازه می گردد
و برگ کوچکی
در انتهای شاخه ای، بیدار می گردد
و کم کم سایه از ایوان
به سمت دیگری آرام می چرخد.
قاصدک
۱- از خواب غفلت برخیز
دستی به شانه ای آرام - صدا می زد
برخیز
که امشب وقت غفلت نیست
وجودم بی قرار روی محبوب است
برخیز
۲- آفتابگردان های کوفه
درد محراب
دردی است که خونش تا چشم های شمشیر را
کور کرده است
و چه بیگانه است دنیا
برای آشنایی که مدتها است مرده است
چه سخت است انتظار برای
کسی که برای انتظار کشیدن هیچ بهانه ای ندارد
گلهای آفتابگردان کوفه فردا روبه کدام قبله قیام کنند
خورشید کعبه انتظار غروب دارد
شایددردهای با چاه نگفته اش التیام گیرد
آی
شمشیرها مرا در برگیرید
آی
سایه زندگی پشت دیوار پنهان چرامانده ای
آی
پستچی پایان انتظار
از خواب برخیز
خون بریز
خون کسی که خونِ خدا را در رگهای خون خدا جاری نموده است
سحر شد؛دیگروقت غروب است
خورشید خونین ترازهمیشه شفق زده است تادر پشت کوه های زندگی ؛ به دنبال زندگی اش برود
و کوفه خواب مرگ را برای همیشه تجربه خواهد کرد.